همه پیراهنهای مشکی زندهاند !
یادم هست بچه که بودم مادرم نمیگذاشت پیراهن مشکیام همیشه تنم باشد و مثلا با آن بخوابم یا... . از تکیه که برمیگشتیم میگفت که عوضش کنم. و وقتی میپرسیدم چرا؟ میگفت لباس عزای امام حسین احترام دارد. پیرهنی که با آن برای امام حسین سینه زدی متبرک است!
آن م
وقع سکوت میکردم و گاهی شاید با اکراه درش میآوردم. و شاید هم در دلم، در همان عالم کودکی میخندیدم.
امروزه هم احساس میکنم اگر برای خیلیها این حرف را بزنی، بخندند. نه که همه چیز منطقی شده و بدون دلیل نمیشود حرف زد!! همه میگویند که ای آقا این حرفهای عوامانه را رها کن.
اما من تازه همین امروز، بعد از آنکه داستان آقای جمال الدین خلعی را خواندم، یک چیزهایی برایم روشن شد. تازه فهمیدم مادرم رعایت چه چیزی را میکرد. راستش را بخواهید کمی جا هم خوردم.
من تازه فهمیدم که امام حسین با همه چیز و همه کس فرق دارد. امام حسین چیزی مثل اکسیر است. امام حسین فرقش با بقیه این است که دیگران فقط جان دارند ولی امام حسین جانبخش هم است. و پرعجبتر اینکه امام حسین به هر چیزی که برای او باشد جان میدهد. هر چیز!
من تازه فهمیدم که همه پیراهنهای مشکی که برای محرم است، زندهاند.
من امروز تازه فهمیدم که آن گرد و غباری که جمال الدین را نجات داد هم زنده بود. چون یک جورایی به امام حسین ربط داشت. آخر مگر مرده میتواند کاری بکند؟ تا چه رسد به اینکه کسی را نجات دهد؟!
بیشتر از این بیتابت نگذارم. جمال الدینِ داستانِ من، چیزی حدود 750 سال قبل به دنیا آمد، آن هم بعد نذر و نیازهای مادرش. او بچه همین نزدیکیهای ما، همین شهر حلّهی عراق بود.
راستی تا یادم نرفته برایتان بگویم که ماجرا را از کتاب الغدیر برایتان تعریف میکنم. وقتی الغدیر را برداری و شعرای قرن هشتم را بیاوری، دومین نفری که علامه از او نوشته، همین دوست جدید من، جمال الدین است. (نمیدانم چرا از دیروز تاحالا اینقدر محبت این آدم افتاده تو دل من).
نمیدانم، شاید خدا به مادر جمال الدین فرزندی نمی داد. یا شاید هم چیز دیگری بود که یک روز مادرش به صرافت میافتد که بنشیند و نذری بکند تا شاید خدا توفیق مادر شدن را نصیبش کند و کودکی به او بدهد.
یادم رفت بگویم که پدر و مادر جمال الدین هرچند مسلمان بودند اما از آن دسته از سنیها بودند که به شدت با خاندان پیامبر دشمنی داشتند. یا به تعبیر الغدیر ناصبی بودند.
خلاصه، این خانم نذر میکند که اگر خدا پسری به او بدهد او را برای کشتن زائران امام حسین بفرستد!
از قضا، خدا به او پسری میدهد و پس از بزرگ شدنش، تصمیم میگیرد که به نذرش عمل کند. بنابر این جمال را مهیا کرده و راهی میکند.
جمال پسر خوبی است. حرف مادرش را گوش میکند. برای نذر مادرش هم احترام قائل است. از آن طرف، از این جماعت هم که خوشش نمیآید. بنابر این راه میافتد به طرف کربلا.
جمال الدین وقتی نزدیک کربلا میشود. آن پشت مشتها، کنار گذرگاه اصلی کربلا مخفی میشود و منتظر که کاروان زائران از راه برسد.
جمال چه کند که جوان است و خوابش کمی سنگین. از کاروان هم که فعلا خبری نیست. همین است که خوابش میبرد. گفتم خوابش هم که سنگین است. بنابر این تا چشمهای او گرم میشود، کم کمک قافلهی زوّار فرا میرسد. کاروان که میآید، بیآنکه او متوجه شود از آنجا عبور میکند و میرود و او همچنان دارد خواب میبیند.
جادهی خاکی و یک کاروانِ شلوغ با آن همه پیاده و سواره و آدم و اسب و شتر، نتیجهاش گرد و خاکی است که اطراف جاده را میگیرد. از جمله جمال الدین را که آن کنار به خواب رفته است.
از اینجا به بعد را بگذارید خود جمال الدین برایتان بگویند. آخر ماجرا از زبان خود شخص خیلی جذابتر است:
«وقتی که خوابم برد، در خواب دیدم که قیامت برپا شده است. دارند یک یک حساب همه را میرسند. تا اینکه نوبت به من رسید. وقتی که پرونده من زیر و رو شد، من جهنمی شدم اما غباری روی من بود که نمیگذاشت آتش جهنم به من برسد. آنچه من دیدم بسیار وحشتناکتر از آن بود که شما شنیدید.
سراسیمه از خواب پریدم و تا چشم باز کردم دیدم که کاروان رفته و سراپایم را خاک گذرش گرفته است. من از آنچه دیده بودم، از آتش، از آن خاک، و از این خاک، زیر آفتاب سوزان، کنار جاده خشکم زده بود.
انگار آن غبار بر روی دلم هم نشسته بود! چون منی که تا همین چند دقیقه پیش پر از کینه بودم، اکنون مملو از محبت شده بودم.
من هم با حسین عسگری موافق، آن گرد و غبار زنده بود، و قلب مرا هم زنده کرده بود. آن خاک، گرد راه زائران حسین علیه السلام بود و هر چه ادنی مناسبتی با حضرت جان داشته باشد، زنده و زندگیبخش میشود.
در این لحظه از حرم محبتی که در سینهام به پا بود، کلمات در دهانم تاب نمیآورد. و زبان میچرخید و حنجرهام بلند فریاد می زد که:
...
وَ حُرِّمَتِ الجَحیمُ عَلَیکَ حَتماً
فَـاِنَّ النارَ لَیسَ تَمسُّ جِـسماً
عَـلَـیهِ غُـبـارُ زُوّارِ الحُـسَـیـنِ
[و جهنم قطعا بر تو حرام میشود. چرا که جسمی که گرد زائران حسین بر او نشته باشد آتش نمیگیرد.]
و شاید این اولین شعری باشد که من گفتم.»
جمال که داشت خوابش را تعریف میکرد و این جملات را میگفت من یاد این شعر افتادم که:
من به قربان کف پای سگ کوی نگاری کو خاک کف پای سگ کوی تو باشد
بله عزیزان، جمال الدین که دلش زنده شده بود به عشق، دیگر به حلّه برنگشت و مجاور حضرت حسین شد و سالها در کربلا زندگی کرد.
جمال ذوق شعر هم داشت، شعر هم زیاد میگفت. الان بعد از 750 سال هرچه از او مانده، همهاش در مدح اهل بیت است.
علامه امینی در الغدیر، ایشان را همراه شعرش جزو شاعران قرن هشتم و جزو غدیر سُرایان آورده است.
میدانم متنم خیلی طولانی شده است، اما حیفم آمد که چند بیتی از این شعر روان و پرمعنایش برایتان نیاورم. هرچند خود شعر بسیار روان است اما گفتم شاید برای بعضیها سخت باشد به هیمن خاطر ابیات را ترجمه هم کردم:
حَبَّذا یَومُ الغدیرِ یَومُ عیدٍ وَ سُرورِ
به به از روز غدیر روز عید و روز سرور
اِذْ اَقامَ المُصطَفی مِن بَعدِهِ خَیرَ اَمیرِ
قائلاً هذا وَصیِّی فِی مَغیبی وَ حُضوریِ
وقتی که گفت این وصیّم در غیاب و در حضورم
وَ الذی طاعَتُهُ فَرْضٌ عَلی اَهلِ العُصوریِ
فَاَطیعُوهُ تَنالُوا القَصدَ مِن خَیرِ ذَخیرِ
پیرویش پس کنید تا به خیر برترین رسید
یَا اَمیر النَّحلِ یَا مَن حُبُّهُ عَقدُ ضَمیریِ
وَ الذی یَنقِذُنی مِن حَرِّ نِیرانِ السَعیرِ
و ای نجاتبخش من از آتش سوزان
وَ الذی مِدحَتُهُ ما عِشتُ اُنسی وَ سَمیریِ
و ای آنکه یادت تا زندهام انس من است
وَ الذی یَجعَلُ فِی المَحشرِ اِلی الخُلدِ مَصیریِ
و ای آنکه در محشر به جنت رهبرم
لَکَ اَخلَصتُ الوَلایا صَاحِبَ العِلمِ الغَزیریِ
برای جمال الدین علی بن عبد العزیز ابو محمد خلعی صلواتی بفرسیتید و دلتان را کم کم به یاد محرم سیاه بزنید. و یادتان نرود که هرچه حسینی شود زنده میشود. حتی همین خاک.
خاکت زنده به عشق حسین و
آستان کربلا نصیب رواق چشمت باد
اخذ: تبیان
کلمات کلیدی: